هلیاهلیا، تا این لحظه: 13 سال و 12 روز سن داره

خورشید من

دیالوگ 5

پدر - پیتزا بخوریم یا کباب ؟ مامان - فرقی نمی کنه هلیای خسته _ کباک کباااااااااااااااااااک بابالوش کباااااااااااااااااااااااک پانوشت ترکیدن مغز ما در فاصله کباب فروشی تا خانه بماند . هلیا به جای ضمیر اول شخص از ضمیر سوم شخص استفاده می کند  
26 فروردين 1392

دیالوگ 4

  پدر - چرا اینقدر معطل کردی هلیا از گریه کلافم کرد من - ترافیکه بین این همه ماشین ندیدمت پدر - خیلی عصبانیه هلیا - مامانلو نترس پانوشت                          نمک زندگیه بی خیال !
26 اسفند 1391

دیالوگ 3

هلیا آرام جان مادر! از خواب برخاسته با صدایی بلند فزیاد می زند مامایی مامایی . جوابی نمی شنود این بار ماماییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی کشان جیغ می زند وارد اتاق می شوم بغل می گشاید و می گوید مامایی خوشی ؟ دختر قشنگم سلام صبح بخیر تکرار می کند خوشی ؟ دقیق می شوم به کلمه اش ! حالم را می پرسد  تا آنجایی که انگشتانم قدرت دارد  می چلانمش چون با او خوشترینیم ...
5 اسفند 1391

دیالوگ

مکالمه ناهار امروز ما .. بابا - هلیا عزیز دلم چه خبرا بابا قربونت بره هلیا - بابایی آب اده بابا - چشم دختر گلم هلیا - قهقه سر می دهد آب می خورد البته یقه بلوزش! لبانش  را جمع می کند آنها را بدون صدا باز و بسته میکند مامان - هلیا حرکت لب ماهی را نشان می دهد بابا - از کجا می فهمی حرکت لب ماهی را انجام میدهد ؟ مامان - امروز در راه بازگشت به خانه قصه ماهی را برایش  گفتم و حرکت لب ماهی را برایش انجام دادم ! هلیا - بابایی ! دوباره نشان دادن حرکت لب ماهی بابا - قهقه می زند هزار باره به قربانش می رود... پی نوشت فردا هلیا را به مغازه  آکواریوم فروشی می برم   ...
14 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خورشید من می باشد