مکالمه ناهار امروز ما .. بابا - هلیا عزیز دلم چه خبرا بابا قربونت بره هلیا - بابایی آب اده بابا - چشم دختر گلم هلیا - قهقه سر می دهد آب می خورد البته یقه بلوزش! لبانش را جمع می کند آنها را بدون صدا باز و بسته میکند مامان - هلیا حرکت لب ماهی را نشان می دهد بابا - از کجا می فهمی حرکت لب ماهی را انجام میدهد ؟ مامان - امروز در راه بازگشت به خانه قصه ماهی را برایش گفتم و حرکت لب ماهی را برایش انجام دادم ! هلیا - بابایی ! دوباره نشان دادن حرکت لب ماهی بابا - قهقه می زند هزار باره به قربانش می رود... پی نوشت فردا هلیا را به مغازه آکواریوم فروشی می برم ...