هلیاهلیا، تا این لحظه: 13 سال و 12 روز سن داره

خورشید من

دیالوگ 24

هلیا - مگه من مریضم سرما خوردم پس چرا حالم خوب نیست من - منظورت اینه که احساس ناراحنی می کنی ؟ هلیا - آره احساس می کنم خوشبخت نیستم چون باهام بازی نمیکنی
2 آذر 1394

دیالوگ 21

هلیا - مامان چزا خدا به ما دو تا دست داده ؟ من - اره راستی چرا خدا به ما دوتا دست داده ؟ هلیا - دو تا دست داده یکی برا نقاشی کشیدن یکی برا آشپزی ..
29 اسفند 1393

دیالوگ 16

هلیا - بابا جون چرا نیومدی حسینیه بابا - شما رفتی چطور بود هلیا - مردان سینه می زدند خانمها هم آرایشگاه زده بودند نگاه شوهرهاشون میکردند
22 آبان 1393

دیالوگ 15

هلیا - عصر از خواب پا شده زار زار گریه می کنه من - هلیا دوست داری حرف بزنیم هلیا -رها گریه میکرد مامانش ولش کرد رفت الان تو مهد کودک تنهاست من - دخترم همه مامانا میان بچه هاشونو می برند هلیا - اما تنهاست از ناراحنی رها گریم میاد من - حالا فردا می توونی ازش بپرسی که مامانش اومد دنبالش یا نه هلیا - مهد می رفتی دوستت گریه می کرد گریه می کردی ؟ من - نه می رفتم کنار دوستم باهاش صحبت می کردم هلیا - خوب حالا فردا من بهش نقاشی و خمیر بازی یاد میدم من - خیلی خوبه که اینقدر به فککر دوستت هستی دخترم پانوشت _ خدایی تا سوم راهنمایی دلتنگ مامانم بودم از پنجره کلاس زن حیاط بغلی رو به یاد مامانم دید می زدم حتی یه بار نمره...
7 مهر 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خورشید من می باشد