هلیا - عصر از خواب پا شده زار زار گریه می کنه من - هلیا دوست داری حرف بزنیم هلیا -رها گریه میکرد مامانش ولش کرد رفت الان تو مهد کودک تنهاست من - دخترم همه مامانا میان بچه هاشونو می برند هلیا - اما تنهاست از ناراحنی رها گریم میاد من - حالا فردا می توونی ازش بپرسی که مامانش اومد دنبالش یا نه هلیا - مهد می رفتی دوستت گریه می کرد گریه می کردی ؟ من - نه می رفتم کنار دوستم باهاش صحبت می کردم هلیا - خوب حالا فردا من بهش نقاشی و خمیر بازی یاد میدم من - خیلی خوبه که اینقدر به فککر دوستت هستی دخترم پانوشت _ خدایی تا سوم راهنمایی دلتنگ مامانم بودم از پنجره کلاس زن حیاط بغلی رو به یاد مامانم دید می زدم حتی یه بار نمره...