دیالوگ 3
هلیا آرام جان مادر! از خواب برخاسته با صدایی بلند فزیاد می زند مامایی مامایی . جوابی نمی شنود این بار ماماییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی کشان جیغ می زند وارد اتاق می شوم بغل می گشاید و می گوید مامایی خوشی ؟
دختر قشنگم سلام صبح بخیر
تکرار می کند خوشی ؟
دقیق می شوم به کلمه اش ! حالم را می پرسد
تا آنجایی که انگشتانم قدرت دارد می چلانمش چون با او خوشترینیم ...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی