هلیاهلیا، تا این لحظه: 13 سال و 6 روز سن داره

خورشید من

اولین کوهنوردی من و دخترم

پررنگ ترین خاطره از روزهای دانشگاهیم کوهنوردی های آخر هفته اش هست .. کوهنوردی های دسته جمعی با دوستم سمانه .. خنده های بی هوا .. انرژی مضاعفمون .. نم نم بارون .. کوه نوردی روی ماسه های یخ کویری بوی خاک حسی را القا می کند که قادر به توصیفش نیستم دوران بچگی وقتی از سفر تابستانی برمی گشتیم به محض ورود به شهرمان بوسه بر خاک شهرمان می زدیم بله هرچند خشک هر چند کویری اما زادگاهم است کوهنوردی حالمان را واقعا خوش می کند و این هم لحظه ای از فرودمان که جای خالی او را با دل و جان حس کردیم ...
14 دی 1393

هوای سه نفره

  هوای سه نفره نه ابر می خواهد ، نه باران ، نه یک بعدظهر پائیزی ! کافیست حواسمان بهم باشد ... ... هلیا در حال غذا دادن (خاک ) به گلهای رستوران ...  ... این فیگور هلیا رو عاشقم ... کوچ مرغان دریایی ... خیلی زیبا بود مخصوصا حس پروازش ... پرواز دخترکم ... دختری همسن سال هلیا از بادبادکها می ترسید جیغ میزد گریه می کرد اما نمی دونم اطرافیانش چرا اصرار داشتند که نترسه ... خوب بچه می ترسه چاره اش یه کلام بود همدردی .. تایید ..               هلیا متعجب از شیون دخترک ... شکار لحظه ها ... ای جانم بگیر ت...
4 بهمن 1392

پارک محله

چندی پیش در آفتاب بعد از بارون با دخترک موفرفری به پارک محله رفتیم اینجا نقاشی روی دیوار مهد کودک رو با هم دیدیم هلیا گفت rubitt مامان رو نگاه کن تا ازت عکس بگیره این آقاپسره هم با پدرش اومده بود و یه دونه نارنگی بهش دادن همانا گریه های بی پایان هلیا هم همانا  حین سه چرخ سواری هلیا بوق می زد می گفت آقا برو دیگه سه ساعته ایستادی ...   ...
3 بهمن 1392

سیزده به در 92

نحسی امسال رو به در کردیم ان شالله تا آخر سال نحسی دور از ما باشه . امیدوارم خداوند آنچه را که در ذهن داریم در قالب مصلحتش براورده  کنه . و اما سیزده به در ما در  پارک جنگلی عامری سپری شد کنار کسانی که دوستشان داریم ... هلیا داشت با آهنگ کردی  می رقصید.. ...
15 فروردين 1392

اردوی بادبادکی

با بادبادکی ها رفتیم اردوی نیمروزی . کمی نشستم خستگی در کنم ناگهان هلیا عقب عقبی آمد روی مچ پایم نشست و مشغول ریختن آب در لیوان شد . دلمان ضعف رفت به تمام معنا ...    ...
4 اسفند 1391

اندکی برای دلت بودن

اشتباه نکنم از زمان بدنیا آمدن هلیا یک یا دو بار بیشتر نشده که بدون هلیا بیرون رفته باشیم . به دیدار خانواده همسرم رفتیم . هلیا از نوزادی در آمده و کودک نوپایی شده است . خانواده تشنه بودن با هلیا و ما محتاج دقیقه ای تنها دست در دست هم قدم زدن به گردش رفتن هستیم . چه جایی بهتر از مکان  شروع زندگیمان ! دوباره کبوتر می شویم و به حکم دو کبوتر جوجه امان را در آشیان به امانت نهاده و به کوچه پس کوچه های خاطراتمان بال میگشاییم . به دیدار دوستان قدیمی می رویم . ساعات خوبی را سپری کردیم هر پدر و مادری نیاز دارد چند ساعتی در ماه بدون کودک خود به گردش برود به پیاده روی برود .. به همه پدرها و مادرها توصیه می کنم سا...
14 بهمن 1391

12دی

هوای زیبای دی ماه جنوب ما را به هوس می اندازد تا ناهارمان را در کنار ساحل بخوریم . دخترمان  هم از خودمان لیلی تر!  اندکی زیر پرتو خورشید دراز می کشیم حرکت ابرها را می بینیم از سکوت از صدای موجهای دریا آرامش کسب می کنیم . خوشبختی همین لحظه هاست همین لحظه ایی که می تواند بد باشد یا خوب . همین لحظه ایی که متوجه کلمه جدید دخترت می شوی . مرده بیان احساستم هلیا. ... فدای نکوووووو گفتنت ..   پدر استراحت می کند و ما دو رفیق دو دوست دو همبازی به کارمان بازیمان مشغول می شویم اما هلیا بازی می کند و این بار فقط تماشایش می کنم حرکاتش را نگاهش را زیر نظر می گیرم دقتش مرا می کشد... نیم ساعتی خاک بازی و بعد کن...
14 بهمن 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خورشید من می باشد