دخترم خورشیدم همه جان و روحم امروز شروع رسمی مهد کودکت بود و من طبق صحبتی که قبلا کرده بودیم باید در حیاط می ماندم و حبس می شدم به شنیدن ضجه هایت مامان گفتن هایت و بغضهایم را فرو خوردن ... شیرینم هلیا از هرچیزی برایم باارزشتر و عزیزتری .. اما مادر باید روی پاهای کوچکت بایستی و اجتماع را در یابی .. وقتی پشت در بسته ضجه می زدی یادم به اولین دیدارم با شما افتاد .سراپا انتظار بودم برایت .. حالی که جز خودم انتظار درک دیگری را ندارم خودم می فهم و خدای خودم اما امروز همان به ظاهر بی محل به شما بودم ... بعد از گریه کوبنده ات رفتی بدنبال بازیت بدنبال همان چیزی که انتظار داشتم و هر از گاهی سرک کشیدن هایت پشت شیشه .. عزیزم نفسم وجودم بی ...