هلیاهلیا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

خورشید من

روزگار مهد کودکی

بعد از بیست و اندی روز سفر هلیا رو بردم مهد .. کمی زودتر از روال معمول بدنبالش می روم . ماهک دختری که اواخر شهریور موهایش بلند بود و مهرماه موهایش را کوتاه کرد درقسمت انتظار مهد نشسته بادیدن من لب به سخن می گشاید .. خاله هلیا هنوز با من دوست نشده .. او را می بوسم بوی هلیا را میدهد هلیا می آید خیره خیره نگاه می کند .. میگویم هلیا مامان ماهک دوست داره با شما دوست باشه .. هلیا او را به آعوش می کشد به او بیسکویت میدهد و درخواست گرفتن عکس می کند ... بله عجب عالمیست کودکی ..   ...
11 بهمن 1393

اولین بازدید موزه

موزه جایی که همیشه دلم می خواست هلیا رو ببرم با امضای رضایت نامه مهدکودک براورده شد .. ساعت ده مینی باس می اومد و من طیق اعتمادی که به هلیا میدهم باید چهل و پنج دقیقه ای در ماشین منتظز می ماندم تا دیوار اعتمادش فرو نریزد ... .. او را همراهی کردم در موزه .. آشنایی با قزل آلای رنگین کمانی هلیا خیره به شاخ گوزن و بازگو کردن کتاب فرانکلین و دوست جدیدش گوزن خوشحالم که کنارش بودم و همه چیز را بدقت وارسی کردیم ...
23 آذر 1393

از دید من ..

هفته پیش  تست شطرنج در مهد کودک بدون اطلاع قبلی گرفته شد . بین چهل کودک تنها چهار کودک  مجاز  به شرکت در کلاس شطرنج شدند . دلیلش را باهوشی نمی دانم دلیلش را ثروتمندی و فقیری نمیدانم .. پررنگ ترین دلیلش میزان صحبت والدین با کودکانشان می باشد . صحبت در زمینه تجاربشان دیدشان و گذران کودکیشان .. پانوشت - همسرم از وقتیکه برای هلیا در باب تعریف از بازیهای کودکیت (من الجمله شطرنج ) گذاشتی سپاس گزارم
1 آذر 1393

روزگار مهد کودکی

دخترم خورشیدم همه جان و روحم امروز شروع رسمی مهد کودکت بود و من طبق صحبتی که قبلا کرده بودیم باید در حیاط می ماندم و حبس می شدم به شنیدن ضجه هایت مامان گفتن هایت و بغضهایم را فرو خوردن ... شیرینم هلیا از هرچیزی برایم باارزشتر و عزیزتری .. اما مادر باید روی پاهای کوچکت بایستی و اجتماع را در یابی .. وقتی پشت در بسته ضجه می زدی یادم به اولین دیدارم با شما افتاد .سراپا انتظار بودم برایت .. حالی که جز خودم انتظار درک دیگری را ندارم خودم می فهم و خدای خودم  اما امروز  همان به ظاهر بی محل به شما بودم ... بعد از گریه کوبنده ات رفتی بدنبال بازیت بدنبال همان چیزی که انتظار داشتم و هر از گاهی سرک کشیدن هایت پشت شیشه .. عزیزم نفسم وجودم بی ...
7 مهر 1393

دلنوشته

دلم برای اینجا چهاردیواری که بوی خنده ها و گریه هایت را میدهد تنگ است . هلیا ی من بهترین نعمت بهشتی من .. روز به روز یزرگ میشوی و سوالهاست پیچیده تر ... نگاهت دقیقتر و روحت وسیعتر میشود ... این روزها درگیر مهد کودکت هستیم و انتخاب آنچه که با هدفم تطابق داشته باشد ... دلبندم هرنفس من فدای چشمانت ... امروز به بهانه خرید تغذیه ده دقیقه از مهد زدم بیرون فردا ربع ساعت و پس فردا بیشتر ... این است زندگی علیرغم میل باطنی ام از من فاصله میگیری تا در اجتماعی با هزاران رنگ قرار بیگیری و بتوانی گلیم خود را از آب بیرون کشی ..آغوش من همیشه برای غمها و شادی هایت باز خواهد بود مادر .... هر چه باشی و بشوی باعث افتخارم خواهی بود
25 شهريور 1393

ورود یه دنیای مهد کودک

از واجبات کودک سه ساله ورود به مهد می باشد . چرا که بعد اجتماعی کودک در حال شکل گیریست و ورود به مهد کمک وافری می کند . قبل از شروع ماه مهر بر آن شدیم هلیا را آماده رفتن به مهد کنیم . آنجا در سالن انتظار مهد دیوار می شویم نه می شنویم نه می بینیم و نه سخن می گوییم . تا کودک وابسته نیازش را به غیر مادر عنوان کند . هرچند کاری بس دشوار است اما تنها راه چاره همین می باشد .امیدواریم این مرحله را بدون کم و کاست پشت سر بگذاریم و خود را برای چند ماه دیوار بودن در مهد آماده کرده ایم ... اولین روز ورود به مهد ... جشن آب و رنگ در دومین روز ... و این هم سومین روز که نتیجه حاصله از دیوار بودن ما استقلال هلیا در بیرون آوردن و پوش...
12 شهريور 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خورشید من می باشد