هلیاهلیا، تا این لحظه: 13 سال و 5 روز سن داره

خورشید من

ما و خواهرزاده ها

قبل شروع این پست میخام جمله ای از خواهرم بنویسم که گفت دم مهد هلیا رو باید طلا گرفت که اینقدر بهتر و اجتماعی تر کرده هلیا رو .. هدفم از مهد بردن هلیا فقط اجتماعی تر شدن هلیا بود که به یاری خدا خیلی اثر بخش بود حداقل برا امثال ما که روابط محدودی داریم و به دور ا خانواه ایم از واجبات می بود بره ای که کمتر از یک ساعت از تولدش می گذشت .. من و خواهر زاده هایم .. (جای طاها واقعا در این عکس خالیه)   ...
14 دی 1393

هلیا و پسر دایی

سربازان خونه پدر بزرگ .. دیدار تازه با پسر دایی به جون خودم از این عکس خیلی خوشم میاد  .... شب یلدا ....   خلاصش اینکه روزی صدبار از این دو می شنیدیم که با من دوست هستی ؟ باهات دوست نیستم .. به قول هلیا من چقدر خوشبختم که این همه اقوام دارم   ...
14 دی 1393

سفر بهاری

سفر به دیار با مشقتی به پیچ های جاده ... کاسکوی همسفر شاهچراغ و کیف جدید هلیا درخت توت درب حیاط پدر بزرگ خانه پدری و آجرهایش که هنوز دستنوشته بابا آب داد خودم بر آن پیداست دیوارهایی که شاهد همه هم و غم ما بود دیواری که اولین قدمهایم را با تکیه به آن برداشتم و اکنون پاره تنم برای اولین بار در آن بازی می کند آخرین تصویر خنده از ته دل هلیا در این سفر ... بعد از این عکس پای دخترم حین الاکلنگ بازی آسیب دید و سفر را بر ما تلخ کرد کاش خنده ات ادامه داشت جان مادر ... باز هم کوتاهی مرا ببخش ...همه چیزت را دوست دارم ...
30 ارديبهشت 1393

پاییز 92

... پاییز کویر در سایه مژگانت بی انتهاست ...     هلیا مشغول احوالپرسی با برفین البته به روش انگلیسی  (hello . how are u. nice to meet u . my name is hellya)   ...
28 آبان 1392

سفرنامه پاییز 91

دلم پاییز اصفهان را می خواهد اما با هلیایم . گلدانه بهشتم . دختری که بارها به یادش و به شوق دیدارش به اصفهان رفتم زجر و انتظار کشیدم و از درون شکستم . این برگهای پیاده روها این هوای سرد اما خوش پاییزی را فقط اصفهان زادگاه دخترم دارد. شهری که در آن با مهر مادری مانوس شدم ! جایی که دوستش دارم همچون زادگاه خودم . مشتاق دوم . خ آپادانا بیمارستان مهرگان شریف واقفی پل بزرگمهر آن لهجه دلنشین مردمش همه را خاطره دارم . عزم اصفهان می کنم بازهم سفرمان مادر و دختریست . موقع رفتن عشقم پدر دخترم در پس شیشه سالن انتظار ایستاده و خیره خیره ما را بدرقه می کند . خدایا این دلتنگی این زجر عشق تا کجا پیش می رود . دلم بی تابش شده . دل فرمان برگشت می دهد اما عق...
14 بهمن 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خورشید من می باشد