هلیاهلیا، تا این لحظه: 13 سال و 7 روز سن داره

خورشید من

برگرفته از کتاب فرانکلین می گوید دوستت دارم

خواباندن هلیا در وقت عصر هیهات شده .. مرا می خواباند و می رود سراغ تخیلاتش .. بازیهایش .. به هم ریختگی هایش .. چشمانم را باز می کنم پنج عصر است اسباب بازیهایش روی تختم ولو شده .. کنار تختم ایستاده و می گوید صبحانه برایت آوردم یادم به کتاب فرانکلین می افتد .. فرانکلین روز تولد مادرش صبحانه مادرش را به تخت خوابش برد و به او گفت دوستت دارم .. من هم در تخیلاتش غرق می شوم صبحانه می خورم و اتاق در هم پکیده هلیا را به خودش واگذار می کنم ...
21 بهمن 1393

کتاب فی فی

مشغول خواندن کتاب فی فی هستیم بنا برعادت ابتدا عکسها را می بینیم و کنکاش در ذهن هلیا می کنیم .. هلیا می پرسد مامان زنبور عسل با چی میره روی پشت بام ؟ می گویم با همان ها دیگر .. اسمش یادم نیست چه بود؟ جواب میدهد بالهایش  را می گویی .. او را محک می زنم اما او زبل تر از این حرفهاست . می گوید حالا بگو ببینم فی فی با چی می رود بالا پشت بام ؟ می گویم چه فکر می کنی ؟ جواب میدهد خوب معلوم است با راه پله ... کل کتاب را می گردم نه عکسی نه حرفی از راه پله در میان نیست ...
22 آبان 1393

آیا میدانستید...؟

آیا می دانستید پشه ماده برای تخمگذاری چون نیاز به خون دارد  پشه نر هم از شهد گلها تغذیه می کند پانوشت - در پاسخ به پرسش هلیا که چرا پشه منو نیش زده این کتاب تهیه شد . ...
18 فروردين 1393

کتابخوانی

هلیا - مامان کفشای خانوم موشه مث کفشای خاله زهره ست من - خاله زهره که کفش این رنگی نداره هلیا - چرا داره با زن دایی اومدند خونمون پوشیده بود من -؟!!!!!!!!!!!!!!!! پانوشت - دخترکم بر این باور است که همه عروس ها با پدرانشان عروسی می کنند  ...
13 آذر 1392

خروس کوچولو

هلیا به صدای قوقولی قووقو  علاقه خاصی  دارد  همین طور به نماز خواندن . باور کردنی نیست اما به محض شنیدن اذان دستمالکش را بر سر انداخته جانماز را پهن می کند  و روزی ده بیست بار نماز می خواند خدا نکند در این حین مشغول صبحت با تلفن باشم بیچاره ام می کند مرتب تکرار می کند پاشوو الله . مامایی پاشوو . از کتابفروشی رد می شوم چشمم به این کتاب می افتد .. بی تاب رسیدن به خانه هستم ...  هلیا کتاب را ورق می زند به صحفه آخر می رسد اشاره به ظرف غذا میکند و می گوید نوخود ! خوشحالم که تو را با زبان شیرینت دارم  .. ...
10 اسفند 1391

کتابخوانی

هلیا جونم یه کتاب داره به اسم خنده ملوس  . شکلها رو با هم می بینیم و من براش می خوونم . روی صندلی غذا نشسته و غذا دهنش می کنم . به صحفه ای می رسیم که بالای صحفه فقط تصویر چند تا کفشه  اشاره به کفشی که پاشنه داره می کنه و بی وفقه می گه کش مامان ...      ...
15 بهمن 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خورشید من می باشد