برگرفته از کتاب فرانکلین می گوید دوستت دارم
خواباندن هلیا در وقت عصر هیهات شده .. مرا می خواباند و می رود سراغ تخیلاتش .. بازیهایش .. به هم ریختگی هایش .. چشمانم را باز می کنم پنج عصر است اسباب بازیهایش روی تختم ولو شده .. کنار تختم ایستاده و می گوید صبحانه برایت آوردم یادم به کتاب فرانکلین می افتد .. فرانکلین روز تولد مادرش صبحانه مادرش را به تخت خوابش برد و به او گفت دوستت دارم .. من هم در تخیلاتش غرق می شوم صبحانه می خورم و اتاق در هم پکیده هلیا را به خودش واگذار می کنم ...