هلیاهلیا، تا این لحظه: 13 سال و 29 روز سن داره

خورشید من

بوی بهار می رسد

دخترم شهزاده رویای من ای غزل پاره ای یاردلم این تویی در دشت دلم ماندگار این چنین زیبا و پرشکوت و پایدار عاشقم من عاشق روی توام عاشق پیچ زلفان توام ...   ...
9 فروردين 1394

دلنوشته

دختر نازم زیبای من روزها می گذرد و من هر روزت را زندگی می کنم .. روزهای آخر سال با نازی گلی سرگرم هستی .. کنار کتابهایت و ولع تمام نشدنیت به مداد و خودکار و لوازم التحریر .. دیشب پیاده روی کردیم خسته شدی و گفتی ماشین بگیر .. تکرار کردی ومن بازی اختراع کردم که پاشین .. شما می گفتی نه ماشین .. دوباره من می گفتم ساشین .. و همینطور بازی حروف داشتیم تا رسیدیم به خانه .. گفتی مامان برگردیم دوباره بازی کنیم .. دخترم تمام این خلاقیتها و انرزی ها را مدیون بودنت هستم ..  
29 اسفند 1393

دیالوگ 21

هلیا - مامان چزا خدا به ما دو تا دست داده ؟ من - اره راستی چرا خدا به ما دوتا دست داده ؟ هلیا - دو تا دست داده یکی برا نقاشی کشیدن یکی برا آشپزی ..
29 اسفند 1393

زبان احساسات هلیا

دخترم بی انتهای مادر . از پیش عمه که خیلی دوستش داری بازگشته ایم به خانه .. کنار نازی گلی خرگوشت زانو زده ای  .. درپوش کولر را برداشته ای و می گویی نازی گلی  موبایل واتس آپی مامان اینجا  باشه .. ماتت میشوم و دعوتت می کنم به یک بازی ناب دونفره .. می نشینی مقابلم .. می گویی مامان نازی گلی موبایل واتس آپیش رو بیاره . دخترم لحظه لحظه عمرم لذت تماشای توست و اگر پیشرفت و برنامه های روزانه ات نبود هرگز لحظه چشمان تو را با چیزی مبادله نمیکردم .. مادرم همه چیزم خوشحالم که زبان احساساتت گویا و روان است به تصویر کشیدن پیاده روی دو نفره پدر و دختری     ...
9 اسفند 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خورشید من می باشد