هلیاهلیا، تا این لحظه: 13 سال و 29 روز سن داره

خورشید من

حس زیبای نواختن ..

این مرا به شوق می آورد زمانیکه انگشتانت را با حرکت دستان پیانیست حرکت میدهی .. این دقتت را از پدرت به یغمان برده ای .. امروز به کنسرت پیانو خاله زهره رفتیم و به اندازه افتخار نواختن دخترم به خواهرم بالیدم .. و چشمانی که شرر زندگی  می تازد و لبانی که صدها نغمه خوش زندگی سر میدهد چه حس مفتخری بود تپیدن قلبت بر روی قلبم و نواختن زیبای خواهرم ...
9 اسفند 1393

برگرفته از کتاب فرانکلین می گوید دوستت دارم

خواباندن هلیا در وقت عصر هیهات شده .. مرا می خواباند و می رود سراغ تخیلاتش .. بازیهایش .. به هم ریختگی هایش .. چشمانم را باز می کنم پنج عصر است اسباب بازیهایش روی تختم ولو شده .. کنار تختم ایستاده و می گوید صبحانه برایت آوردم یادم به کتاب فرانکلین می افتد .. فرانکلین روز تولد مادرش صبحانه مادرش را به تخت خوابش برد و به او گفت دوستت دارم .. من هم در تخیلاتش غرق می شوم صبحانه می خورم و اتاق در هم پکیده هلیا را به خودش واگذار می کنم ...
21 بهمن 1393

کاردستی فرم محل کار پدر

کاغذها را قیچی می کند روی مقوا می چسباند. خطهایی ناموزون و موزون میکشد می گوید شلوار اداره باباست صورت پدر را می کشد تمام جزییات پدر را می کشد این خیلی برایم مهم است که پدرش را کامل و خندان میکشد ... ...
21 بهمن 1393

دلنوشته

ماه من .. شیرینم آن همگام که رانندگی می کنم و دستان کوچکت بر شانه هایم لانه می کند خود را بی آرزو می یابم .. آن هنگام که بعد از سپری کردن وقتم با خودت از من تشکر می کنی افتخار داشتنت مرا لبریز می کند .. هلیای من .. آن زمان که صدایم بالا می رود غم دنیا را درچشمانت می بینم .. روح من جان من .. هر چه که باشی باعث افتخار مادری .. بدان نه علمت نه مقامت نه تکلیفت نه رفتارت نه اشتباهت هیچ چیز ذره ای از مهر مرا به تو کم نمیکند و مرا چه در لحظه های ناب و چه لحظه های نایاب زندگیت خواهی داشت .. 
13 بهمن 1393

روزگار مهد کودکی

بعد از بیست و اندی روز سفر هلیا رو بردم مهد .. کمی زودتر از روال معمول بدنبالش می روم . ماهک دختری که اواخر شهریور موهایش بلند بود و مهرماه موهایش را کوتاه کرد درقسمت انتظار مهد نشسته بادیدن من لب به سخن می گشاید .. خاله هلیا هنوز با من دوست نشده .. او را می بوسم بوی هلیا را میدهد هلیا می آید خیره خیره نگاه می کند .. میگویم هلیا مامان ماهک دوست داره با شما دوست باشه .. هلیا او را به آعوش می کشد به او بیسکویت میدهد و درخواست گرفتن عکس می کند ... بله عجب عالمیست کودکی ..   ...
11 بهمن 1393

دلنوشته

هلیای ناز من .. ای که عطز تنت تداعی گر رایحه بهشت برای منست ..  هر روزم را در نی نی چشمانت طلوع و هر شبم را زیر سایه مژگانت به سر می کنم .. بودنت به سان آهنی که آتش باعث استحکامش میشود مرا محکم و قوی می کند .. چشمانم را که می بندم فقط تویی که در پس چشمانم نقش می بندی .. دخترم وجودت باعث گرمی و افتخار مادر است .. دوستت دارم   ...
11 بهمن 1393

اول بهمن 93

هرسال اول بهمن روز خاصی برای منه . هم اوج هوای سرده و هم اینکه با وجود هوای سرد محفل ما گرمه شاداب و تندرست باشی همسرم پرسنس زیبای مادر .. خانه چشمانت هماره غرق سرور باد ...
11 بهمن 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خورشید من می باشد