دیالوگ 15
هلیا - عصر از خواب پا شده زار زار گریه می کنه
من - هلیا دوست داری حرف بزنیم
هلیا -رها گریه میکرد مامانش ولش کرد رفت الان تو مهد کودک تنهاست
من - دخترم همه مامانا میان بچه هاشونو می برند
هلیا - اما تنهاست از ناراحنی رها گریم میاد
من - حالا فردا می توونی ازش بپرسی که مامانش اومد دنبالش یا نه
هلیا - مهد می رفتی دوستت گریه می کرد گریه می کردی ؟
من - نه می رفتم کنار دوستم باهاش صحبت می کردم
هلیا - خوب حالا فردا من بهش نقاشی و خمیر بازی یاد میدم
من - خیلی خوبه که اینقدر به فککر دوستت هستی دخترم
پانوشت _ خدایی تا سوم راهنمایی دلتنگ مامانم بودم از پنجره کلاس زن حیاط بغلی رو به یاد مامانم دید می زدم حتی یه بار نمره بد گرفته بودم زنه داشت لباس پهن می کرد از عذاب وجدان که چرا درس نخووندم داشته خفه میشدم ..
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی