12دی
هوای زیبای دی ماه جنوب ما را به هوس می اندازد تا ناهارمان را در کنار ساحل بخوریم . دخترمان هم از خودمان لیلی تر! اندکی زیر پرتو خورشید دراز می کشیم حرکت ابرها را می بینیم از سکوت از صدای موجهای دریا آرامش کسب می کنیم . خوشبختی همین لحظه هاست همین لحظه ایی که می تواند بد باشد یا خوب . همین لحظه ایی که متوجه کلمه جدید دخترت می شوی . مرده بیان احساستم هلیا.
... فدای نکوووووو گفتنت ..
پدر استراحت می کند و ما دو رفیق دو دوست دو همبازی به کارمان بازیمان مشغول می شویم اما هلیا بازی می کند و این بار فقط تماشایش می کنم حرکاتش را نگاهش را زیر نظر می گیرم دقتش مرا می کشد...
نیم ساعتی خاک بازی و بعد کنار آب می رویم روی صندلی متحرک می نشینیم تاب تاب آباسی می کنیم نگاه جسورانه پدر امنیت می اورد چون عقابی دورا دورر محافظ ماست . هلیا عشق آب بازیست می فهم اما هوا سردست و آب ممنوع می شود .
زمین را لمس می کند سعی بر جمع کردن سنگهای خشک شده در سیمان را دارد
اینجا وارد بازی می شوم کامیون هلیا را برایش می آورم کمی آب دریا در آن می ریزم تا خاکهای جمع کرده اش را گل کند . دنیای معصوم بچه ها زیباست
..فدای هنر دستانت ..