سفرنامه پاییز 91
دلم پاییز اصفهان را می خواهد اما با هلیایم . گلدانه بهشتم . دختری که بارها به یادش و به شوق دیدارش به اصفهان رفتم زجر و انتظار کشیدم و از درون شکستم . این برگهای پیاده روها این هوای سرد اما خوش پاییزی را فقط اصفهان زادگاه دخترم دارد. شهری که در آن با مهر مادری مانوس شدم ! جایی که دوستش دارم همچون زادگاه خودم . مشتاق دوم . خ آپادانا بیمارستان مهرگان شریف واقفی پل بزرگمهر آن لهجه دلنشین مردمش همه را خاطره دارم . عزم اصفهان می کنم بازهم سفرمان مادر و دختریست . موقع رفتن عشقم پدر دخترم در پس شیشه سالن انتظار ایستاده و خیره خیره ما را بدرقه می کند . خدایا این دلتنگی این زجر عشق تا کجا پیش می رود . دلم بی تابش شده . دل فرمان برگشت می دهد اما عقل به فکر دوستان و اقوام است . این نگاه بغض آلود هلیا وقتی مزین به کلمه بابا میشود احوالات دلم را بدتر می کند . ساعت 11شب بر زمین خاطره ها می نشینیم هلیا جان خوش آمدی به شهرت . نفس بکشیم نفس راحت از آن همه دوری من از تو ! جان دلم فدای چشمهایت چند باره تو را دیدم و نتوانستم لمست کنم دخترم این بار کنارمی . تو را سخت در آغوشم می فشارم می بویمت چشمانت همانگونه باز و بسته می شود . به بزرگمهر می رسیم همه جا بوی هلیا و آن دوران را می دهد همه مثل پرده سینما از چشمانم می گذرد . تنها خدا می داند چه کشیدم در نوشتن نمی گنجد . زنگ خانه را می زنم همان صدای پر مهر همیشگی را می شنوم . بله ؟ سلام زنعمو منم در را باز کن . قدم در پارگینگ می گذارم خودم را می بینم که خسته و تنها با کوله باری از افکار و استرس بی جان قدم برمی دارم . دو سال گذشت شکرت که همه این خستگی ها به گلدانه بهشتم ختم شد ...هلیا همه اینها را از تپش قلبم می فهمد مادر میشود و روزی ثانیه به ثانیه انتظارش را برایش خواهم گفت .
به راهت ماهها که سهل است سال ها می ماندم...
اهالی منزل هلیا را چون خواهر زاده خود دوست دارند . زنعمویم محبتش صداقتش و احترامش وصف نشدنیست . چگونه زحمت هایش را جبران کنم . خانه اش صفا دارد خالص است چون جدش . همه دور هلیا جمع شدند چقدر دوستش دارند همه روی گریه خنده و هر چیزش حساسند . دلم از دیدنشان سرشار از شوق است .... صبح اصفهان از نمای بالکن دیدن آدمهای پالتویی و نوازش قطرات باران بر صورتم شرجی بوشهر را از تنم بیرون می کشد همچون نوشیدن چای گرم در باران .
چه چیزی خوشتر از دیدن بدون برنامه خواهر و مادرت . شب می رسد و من جانی دوباره می گیرم مادرم و دستان مهربانش . خواهرم و حرفهای شبانه مان . خواهرزاده هایم . کاش زمان بایستد پاسی از شب گذشته و همه اهالی بیداریم مدتهاست همه جمع نبودیم . دختر عموهایم را مث خواهرم دوست دارم کسانی که گذشته ام متعلق به آنهاست . ...
... هلیا در پشت حیاط مدرسه مشغول تماشای زنگ ورزش بچه ها ...
به دیدن دوستم شهرزاد می روم قریب به دوسال است ندیدمش .چقدر حرف برای گفتن داریم این دوسال هم او هم من در نشیب زندگی بودیم . مشغول دست و پنجه نرم کردن با تقدیرمان . این لطف خدا برمن است که دوستانم همه خوب و متدینند هم مجازی ها هم غیر مجازی ها . همسرش نمونه یک مرد کامل و با استقامت است رگ و خونش سراسر مقابله و نبردست . خانواده های گرم هر دو مرا شرمسار مهمان نوازیشان کردند . چقدر به این سفر نیاز داشتم . عجیب که هلیا هم ارام و قرار داشت دخترم تکه وجودم تو را با هیچ چیزی عوض نخواهم کرد ....در روزهای پایانی سفر سعادت دیدن عمویم نصیبم میشود بوی پدر می دهد آغوشش تپش قلبش نرمی بازوانش همه بوی پدرم را می دهد دلم می خواهد فقط ببویمش . خوب می داند که برایم بوی پدر می دهد تنها در آغوش او می توانم حس پدر را لمس کنم دوستش دارم خیلی زیاد از بچگی تا به حال آغوشش را دوست داشتم . خداحافظ زادگاه دخترم به امید دیدار دوباره ات اصفهان .......