عشق زیاد هم قیمتی نیست

کتابی می خوانم تحت عنوان عشق آنقدرها هم قیمتی نیست . متشکل از یازده سرنوشت و یازده داستان که پایان عشق را روایت می کند و با صراحتی تلخ عشق های رو به مرگ را معاینه می کند . و اما یکی از این داستانها قلبم را به واقع لرزاند رنجاند . مگر میشود مادری دگر بچه اش را آنهم دختری را رها کند و برود در اوج کودکیش در اوان ده سالگیش .. بدست پدری که با دنیای زنانه او آشنا نیست .. دختری که از برای بدست اوردن دل پدر موهای پرپشت بلندش را قربانی شور هم دستی با پدر کند؟ به امید اینکه پدر لب باز کند و دردهای دلش را بازگو کند جلد عوض کند ..اما قربانی کردن موهایش هم پدرش را دست یافتنی نمی کند .. دخنری که برای پدر می ترسد نه خودش .. دختری که مات و مبهوت از رفتن بی تفاوت مادرست . و بدنبال چسزی می گردد که بتواند فرار کند نمی داند کنار پدر بماند یا برود ؟ نمی داند مزاحمش هست یا نه ؟ دوست دارد پدرش تصمیم بگیرد به او بگوید ماجرا را .. اما پدر یادش می رود که پدر اوست . یادش می رود که او بزرگ است و او کودک .. همه چیز باهم قاطی می شود همه چیز نابود می شود . و در پایان تنها کودک داستان ما بلکه بسیار کودکانی هستند که دستگیرشان می شود کودکی همیمجا متوقف میشود و هیچ تصوری از آینده ندارند ..

پانوشت - اگر کودکی را بدنیا آوردیم در قبالش تماما مسوولیم . فرایند فرزند پروری حاصل پیچش لذتبار دو تن نیست صحبت از یک قرن انسانیت به یادگار نهادن است .