دلنوشته
دخترم نفسم همه وجودم چه خوبه که هستی و تمام بودن مامان شدی . همه صبحها همه عصرها کنار زبان شیرینت سپری شدن برام لذت بخشه . روز به روز احساس می کنم بزرگتر میشی و دنیا رو بهتر می فهمی . امروز داشتم با مامان بتول صحبت می کردم از کارهای پیش رو می نالیدم نزدیکم ایستادی و گفتی این قدر غرغر نکنااا . عزیزم قشنگم خیلی مهربونی خیلی آدمها رو دوست داری . هیچوقت هیچ آدمی رو برات تشریح نخواهم کرد دنیا رو از دید خودت ببین . بدی و زشتی هیچ کس و هیچ چیز رو برات نمیگم . امشب با بابا رفتیم پارک . هر بچه ای که رد میشد می گفتی سلاااااام آقا پسر و یا اگه دختر بود می گفتی بیا باهام بازی کنیم بدو بیاااااا . بابا دیگه نفسش بند اومده بود . ذوق داشتنت رو تو چشماش دیدم . دیگه مرتب توی توالت جیش می کنی و جلوتو هم می گیری میگی نبین زشته .گاهی وقتا هم شلوارت خیس میشه دوست نداری به روت بیارم و منم همونن طور که دوست داری رفتار می کنم امروز مامان بتول گفت هلیا کی میای پیش ما ؟ جواب دادی دوشنبه نه چهارشنبه پنج شنبه شنبه . مامان خیلی دوستت داره بهترینم هلیای من دخترم با تو توونستم خودم رو پیدا کنم چقدر خوشحالم که خدا تو رو به من داد .