هلیاهلیا، تا این لحظه: 13 سال و 21 روز سن داره

خورشید من

20 رمضان 92

1392/5/9 6:53
نویسنده : مامان طلا
116 بازدید
اشتراک گذاری

به یاد ٢٠ رمضان ٨٩ ... دست دخترک مو قشنگمان را گرفتیم رفتیم لب آب . ستاره ها را دید می زدیم موجهای پی در پی و باد شبانگاهی را استنشاق می کردیم . صدای گربه ای سکوتمان را شکست . گربه ای ملوس با چشمانی خاص . دخترک مهربانم گفت پیشی جان بیا کنارم بوست کنم نازت کنم چقدر هم شکل مامان و بابات هستی و من فقط مات گربه و هلیای مو قشنگم شده بودم . به راستی پیشی جان کنارش نشست و به حرفهای هلیا گوش می داد. پیشی جان الان برات قصه میگم لالا گل پونه یکی نبود . عزیزم دستمالکت کجاست ؟ سنجاب کوچولو کجاست ؟ خبرش داری سلامته ؟ و من هم همچنان محو هلیا و پیشی جان بودم . پیشی جان کم کم خوابید . به مرحمتی هلیا را به بهانه اینکه پیشی جان خوابیده راضی به رفتن کردم . آرام آرام قدم میزدیم که دوباره صدای پیشی جان آمد . تا دم ماشین پشت سر ما آمد . بماند که هلیا از جدایی پیشی جان چه ها کرد . وقتی هلیا از جدایی می گرید دلمان پاره پاره میشود . شروع به گفتن خاطراتمان کردم که ما هم یه گریه داشتیم مث ببر بود سه چهار تا بچه آورد خاله زهره با شیشه به بچهایش شیر می داد. بالاخره آرام شد رسیدیم خانه . هلیا جان مادر بخوابیم . دخترک قشنگم گفت می خوام نقاشی پیشی جان رو بکشم . کشید ما هم کنارش یادداشت گذاشتیم زدیم به در یخچال . گفت مامان از سنجاب هم بنویس .... و این بود شبی از شبهای من و دخترکم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خورشید من می باشد