جغرافیای سنگ ها
عصر غم انگیز جمعه . سراسر دلتنگی و انتظار ! دخترک زیبایم را به دیدار خانواده پدری برده ام . این سنگهای مقابل درب خانه می تواند اندکی ما را سرگرم کند . هلیا را بدون کفش بر روی این سنگها حرکت می دهم تا معنای زبری و برآمدگی سنگها را بفهمد .
رهایش می کنم تا کودکی کند همانکونه که خودم در خاک می غلتیدم بازی می کردم . آرام جانم پاهایت راه درازی از زندگی را در پیش دارد بگذار قوی باشد ...
به حیاط باز می گردیم . . کوچک اما دختر روح گشاده ام پا در کفش بزرگتر می کند می خواهد راه برود همه مواظب اویند اما من مواظب کودکیش هستم . می خواهد همه چیز را امتحان کند . کودکی کن !مادر در پس توست . هوادارت در مقابل همه جهانیانم .
دخترم را می خواهم آب تنی دهم عشق کند اما با مخالفت اطرافیان روبرو می شوم عشق مادری هوای پاییزی و اندکی کسالت هلیا را از یادم برده هلیا تشت در دست به کوچه باز می گردد. گلدانی هم آن گوشه افتاده شاید به کارمان آید این گوی و این میدان ...
و امروز معنی کوچک وبزرگی سنگها سخت بودنشان را یاد گرفته ای . آرام بخواب که دنیای بزرگیست ..