جگرم می سوزد
جگرم می سوزد . فلبم را خنجر کشیده اند . هلیا را خواب کرده ام تا به خرید خانه ام برسم . مشغول جدا کردن میوه ها هستم و به هلیا فکر می کنم به آخرین باری که با پاره تنم به اینجا آمده بودیم برایم خیار جدا می کرد و با شوق وافر آن را درون کیسه می گذاشت . دخترکی آن طرفتر بر روی کالسکه اش ایستاده مادرش را صدا می کند به همان زبان هلیا . هم سن هلیاست . مادرش کنارش ایستاده متعجبم . جواب دخترک را نمی دهد چرا؟ ناگهان متوجه زبان اشاره مادرش می شوم . ای خدا شکر به خاطر هرچیزی که به من دادی و ندادی . بغض گلویم را می فشارد . اگر من زبان نداشتم شنوا نبودم ؟ دخترک را هلیا می بینم دلم می خواهد هزاران بار بغلش کنم و بگویم جان مادر .عمر مادر . دوستت دارم . چقدر سخت است ...گاهی خداوند چیزهایی را مقابل دیدگانت رد می کند تا داشته هایت را ببینی و خوشحال باشی . قلبم سراسر از اندوه و حزن دخترک است . حاضرم جانم را بدهم اما صدای هلیا را آن هنگام که فرایم می خواند بشنوم . نازنینم دردانه من ! عاشقی را تو به من یاد دادی .
و این هم هلیا با آثار خطی خطی هایش که دل مرا آب می کند...