هلیاهلیا، تا این لحظه: 13 سال و 16 روز سن داره

خورشید من

دلنوشته

کنج گلویم قبرستانی است پرازاحساسهایی که زنده بگورشده اند، به نام بغض….” نبودن هایی هست که هیچ بودنی جبرانشان نمیکند و آدمهائی که هرگز تکرارنمی شوند…. فقط همین…
10 بهمن 1392

دلنوشته

می نویسم برای خودم ... که بعد از مدتها به خودم برگشتم به روزگاری که می خواستم من همسرم و دخترم ... شاید زیر کتری چشم به در مانده .. هلیای زود خوابانده شده به شوق گپ و گفته خ..لباسهای مرتب و میزان شده ... چشمهای منتظر آیفون همه و همه قدمی در راه بزرگتر شدنم باشد قدمی نو که بازهم به خودم اعتماد کنم و روی پا بایستم و باور کنم که این منم که می توانم تغییر کنم نه او ... این منم که هرگز انتظار خوش قولی را نکشم ... بله ! این طور زندگی کردن خیلی راحتر است تا انتظارهای بجا و بی جا .... این منم که باید بی اعتنا و بی اهمیت باشم ... خودت هستی و خدایت ... خدا در وجودت زندگیت رخنه دارد محکم بایست و سرت را به بلندای آسمان بالا بگیر مادر هلیا.... نه هلیا...
20 دی 1392

دلنوشته

طلب آرامش کنیم برای مادری که بعد از ٢٣سال انتظار  یک ساعت بعد از تولد فرزندش دار فانی را وداع گفت پانوشت - امشب با صدای گنجشک لالا سنجاب لالای دخترکمان قلبمان می لرزید  
19 آذر 1392

دلنوشته

دخترم نفسم همه وجودم چه خوبه که هستی و تمام بودن مامان شدی . همه صبحها همه عصرها کنار زبان شیرینت سپری شدن برام لذت بخشه . روز به روز احساس می کنم بزرگتر میشی و دنیا رو بهتر می فهمی . امروز داشتم با مامان بتول صحبت می کردم از کارهای پیش رو می نالیدم نزدیکم ایستادی و گفتی این قدر غرغر نکنااا . عزیزم قشنگم خیلی مهربونی خیلی آدمها رو دوست داری . هیچوقت هیچ آدمی رو برات تشریح نخواهم کرد دنیا رو از دید خودت ببین . بدی و زشتی هیچ کس و هیچ چیز رو برات نمیگم . امشب با بابا رفتیم پارک . هر بچه ای که رد میشد می گفتی سلاااااام آقا پسر و یا اگه دختر بود می گفتی بیا باهام بازی کنیم بدو بیاااااا . بابا دیگه نفسش بند اومده بود . ذوق داشتنت رو تو چشماش...
7 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خورشید من می باشد