هلیاهلیا، تا این لحظه: 13 سال و 23 روز سن داره

خورشید من

دیالوگ 33

هلیا - مامان .. من - جون مامان  هلیا - دلم برای خونه بوشهری تنگ شده  من - دلت برای خونه بوشهری تنگ شده ؟ هلیا - آره چون صبحهاش خیلی دل صفا بود .. 
3 اسفند 1395

عابر بانک و ..

سه زن جوان به موازات هم در صف عابر بانک ملی .. و مردی میانسال با سمعکی در گوش با کلیدهای دستگاه ور می رود و غر می زند .. دلی پرا از زنها دارد .. می گوید فقط پول مرا میخواهد .. نگاهی می اندازم  به چشمانش به کتش و چند لکه سفید گچ روی آن و دور ناخن هایش که گچ گچی ست .. حتم دارم گچ کار باشد .. بلند بلند به زنها بیراهه می گوید می خواهد باب صحبت گشاید می پرسم جدا شده ایی میگوید نه ای کاش جدا شود سی و دوساله است که نمیرود .. می گویم دوستش نداری می گوید نه .. می گویم حتما بهانه ایی دستش داده ایی که این چنین تو را می آزارد زنها از نوع قدیمی اش رفتن را تابلدند و صبر را بلد .. تو اشتباهیی کرده ایی .. من من کنان سر به زیر می اندازد و نم یدانم تحویل...
3 اسفند 1395

نقل مکان به شهر گل و بلبل

چند صباحی ست در اینجا که بوی شیرخوارگیت را می دهد ننگاشته ام .. شیرینم لذت دنیای من در تلاش برای تو وآینده ات می باشد به هر سختی که بود نقل مکان کردیم به شهر شیراز .. شهری خوش آب و هوا و بزرگ . با مردمانی خوشرو و امکاناتی گسترده .. در کنار دوست خوبم سحر و دختر نازش هیوا .. به مدرسه شکرانه می روی و اطمینان خاطر من از کادر مجرب و آزموده اش و مهمتر از همه بودن هیوای خوبم هیوای مهربانم چون خواهری بزرگ در کنار تو هلیای من .. ln   ...
19 آذر 1395
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خورشید من می باشد