مثل پارسال ...
عزیزم مادرم جانم پاره تنم بدنم گر رفته صدای تپش قلبمو می شنوم بی تابم همه خوابند اما من بیدارم شوق وصالت آتش به همه وجودم زده تمام مسیر هال رو می روم و می آیم ای خدا زودتر صیح بشه ساعت یکه دو شد سه شد ای وای چقدر دیر می گذره همه این نه ماه به کنار این ساعات آخر هم به کنار ! کنترل از دستم خارجه . شاید خوابم شاید رویاست خدایا شکر که بارداری نه ماهه اگه نه ماه وچند روز بود دیوانه میشدماز وصالت .اواره میشدم هلیا دخترم جانم مهتابم دلم می خواست قطرات اشکم روی صحفه وبلاگت نمایان میشد اشک شوق من بهبرای تو !زندگی من ! بزرگترین هدیه خدایی باورم نیست امسال در کنارمی توی پارک تختت جمع شدی وخوابیدی عاشقتم مادر .به راستی چراحالا هم دگرگون هستم مثل پارسال ؟ دنیای من!بودنت برام رویاست بهشتمی عمرمی هلیا خاطره امدنت سیل اشکهای مرا بیشتر وبیشتر می کند خوشحالم که هستی و روز به روز بالنده تر و زیباتر میشوی عزیزکم.جاودانه باش شیرینم پایدار و سرافراز باش همچون کوه دماوند. مثل دریا وسیع مثل خورشید تابنده مثل مهتاب زیبا مثل بهشت خوشحال و مثل گلها خوشبو باش همه وجودم . تولدت مبارک دوباره متولد شدنم مبارک .