اول اردیبهشت
همگی رفته بودیم یه امامزاده سرسبز بین کوهها . موقع برگشت همه رفته بودند فقط من بودم و یه خانم دیگه که فامیل ما نبود خیلی عصبی بودم وسایلها جامونده بود کیک تولدم رو که خواهرم برام گرفته بود از ما دزدیده بودند کلی وسیله و بار داشتم با خانم غریبه وسایلم رو تقسیم کردم . کم کم هوا داشت تاریک میشد اون جلوتر از من حرکت میکرد بار من خیلی سنگینتر بود از دامنه کوه به سختی بالا می رفتیم بهش گفتم موقع اومدن که می اومدی اینقدر هوا سرد بود؟ جواب داد اینجا ظهر هوا خیلی داغه اما شبا سرده . فریاد زد به قله رسیدم دیگه ندیدمش چند لحظه بعد منم به قله رسیدم یکدفعه پرت شدم به هوا خانمه رو میدیدم اما روی زمین بود به سرعت پایین می رفت اما من هوایی پایین می رفتم ترس تمام وجودمو گرفته بود چشمامو بستم و توکل کردم به خدا ..... چشمم رو باز کردم باورم نمیشد روی تختم باشم ساعت ٩.١٠ بود پنج دقیقه تا لحظه تولد هلیا مونده بود. بغلش کردم و بغضم ترکید ...
دخترم تولدت سه سالگیت مبارک . روز تولدت همیشه بهترین روز عمرم خواهم بود