پله برقی
از در و دیوار شهر صدای گریه میاد. دلمان عجیب گرفته دست هلیا را گرفته و می رویم . کجا نمی دانیم . سر از کتاب شهر در آوردیم . ساعتی بین رمان های هرمان هریسه گشت زدیم . خریدی کردیم یه سری هم به زیتون که چه عرض کنم سالن مد و آرایش زدیم . هلیا در گوشم می گوید مامان چرا مثل این مامانا آرایشگاه نزدی خودم را همقد هلیا می کنم درگوشی میگم دوست ندارم ارایشگاه کنم اما دلم میخواد برم پله برقی . هلیا خیلی خوشحال میشه و از پله برقی چهار پنج بار متوالی بالا و پایین می َشویم ....
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی